-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 خردادماه سال 1391 13:22
زیاد خوب نباش؛ زیاد دم دست هم نباش؛ زیاد که خوب باشی، دل آدم ها را می زنی؛ آدم ها این روزها، عجیب به خوبی؛ به شیرینی، آلرژی پیدا کرده اند؛ زیاد که باشی، زیــــــــــادی می شوی ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 17:50
ای کاش همه به جایی برسیم که هر روز بگوئیم : ای فردا، هر چه می توانی کن؛ که امروز را به تمامی زیسته ام ...!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 17:49
قله ای که یک بار فتح بشه؛ تفریحگاه عمومی می شه؛ پس مواظب قله ی دلت باش ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 12:27
سیمین : پدرت اصلاً می فهمه که تو پسرشی ...؟! نادر : اون نمی دونه من پسرشم، ولی من که می دونم اون پدرمه ...! دیالوگ به یاد ماندنی پیمان معادی در فیلم «جدایی نادر از سیمین»
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 12:25
اینجا، نمی توان به کسی نزدیک شُد؛ آدم ها از دور، دوست داشتَنی ترند ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 20:19
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد سیب ها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد و غبار قبلاً این صحنه را.... نمی دانم! در من انگار می شود تکرار آه سردی کشید حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه گفت: آرام باش! چیزی نیست به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 12:12
گاهــی آدم دلــش می خواهـد کفــش هایش را دربیــاورد، یواشکی نوک پـــا، نوک پــا ... از خودش دور شــود، دور دور دور ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 12:06
تردید ها به ما خیانت می کنند؛ تا به آنچه لیاقتش را داریم، نرسیم ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 12:05
اگر می خواهید حقیقتی را خراب کنید، خوب به آن حمله نکنید، بد از آن دفاع کنید ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 17:58
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 17:48
این همون حسیه که امروز دارم... منتظرم .......................... تا تموم بشه همه چی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 17:44
از مرگ نمی ترسم من فقط نگرانم که در شلوغی آن دنیا مادرم را پیدا نکنم ...
-
از دیالوگهای خاطره انگیز خسرو شکیبایی در مجموعه خانه سبز...
شنبه 12 فروردینماه سال 1391 14:59
رضا (خسرو شکیبایی) : ببین دلخوری، باش! عصبانی هستی، باش! قهری، باش! هر چی می خوای باشی، باش! ولی حق نداری با من حرف نزنی؛ فــَمیــدی؟!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 17:07
من گمان می کردم، دوستی همچون سروی سرسبز، من گمان می کردم، دوستی همچون سروی سرسبز، چار فصلش همه آراستگی است من چه می دانستم، دلِ هر کس دل نیست قلبها ، ز آهن و سنگ قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم، می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو به اندازه تنهایی من خوشبختی من به اندازه...
-
نخستین سخنانى که امام زمان (علیه السلام) بعد از ظهور مى فرمایند،
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 19:30
هنگامى که خداوند متعال اذن ظهور به امام زمان(علیه السلام) بدهند، آن حضرت براى اصلاح جهان از کنار کعبه ظهور مى کنند و نخستین سخنى که مى فرمایند: آیه (بقیة الله خیرلکم …) است. امام باقر(علیه السلام) در روایتى ـ که محمد بن مسلم از ایشان نقل کرده ـ مى فرمایند: « حضرت به دیوار کعبه تکیه مى دهد و سیصد و سیزده نفر در خدمتش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 12:54
در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پایوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ؟؟؟ ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 فروردینماه سال 1391 16:37
تو این بار یک جور دیگر شدی، غمی در صدایت قدم میزند. گمانم کسی دزدکی آمده، و آرامشت را به هم میزند درست است «گنجشکی آواره بود، کسی فکر جایی برایش نکرد. مترسک غمی کهنه در سینه داشت، کسی جز کلاغی دعایش نکرد.» تو این بار غمگین و دلخستهای، درست است، اما دلت آبی است. و من بارها دیدهام شعر تو، پر از شادمانی و شادابی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 16:07
این شعر از آقای برقعی هست که من خیلی دوستش دارم در مدح حضرت عباس(ع) سروده شده ... واقعا بینظیره... مشک برداشت که سیراب کند دریا را رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب ماه می خواست که مهتاب کند دریا را تشنه می خواست ببیند لب او را دریا پس ننوشید که سیراب کند دریا را کوفه شد علقمه، شق القمری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 16:21
غروب است من وسط بزرگترین تنهایی جهان ایستاده ام بادهای دلتنگی و تردید بر وجود خسته ام می وزند و تکه های مرا می برند تمام سلولهای بدنم چشم به راه و منتظرند منتظر تا لحظه ای که جاده های بی کسی شکافته شود منتظر که تو کی می آیـــــــــــــــــی ای آرزوی ناپیدای آشکار که تمام دستها هوای تو را چنگ می زنند و بدنبال عطر خوش...