ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار



همچنان که می گذری، به همه چیز نگاه کن؛


و در هیچ جا درنگ مکن، به خود بگو که؛


تنها خداست که گذرا نیست ...





به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم؛


من صبورم اما؛


بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم؛


بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب؛


و چراغی که تو را، از شب متروک دلم دور کند می ترسم؛


من صبورم اما؛


آه، این بغض گران صبر نمی داند چیست ...







نمی خواهد مرا «عاق» کنی؛


همین که نگاهت رنجیده باشد؛


دنیای من، جهنم است ...!






هر رابطه ای، به هر دلیلی برایت تمام شد؛


دیگر پی اش را نگیر؛


هیچ شوک مصنوعی؛


آدم ها و رابطه های مرده را زنده نمی کند ...!








قطارها بیهوده می پرسند : «چی؟ چی؟»؛


در انتهای ریل ها، هیچ کس و هیچ چیز؛


در انتظارشان نیست ...!







خدایا؛


راهی نمی بینم، آینده پنهان است اما مهم نیست؛


همین کافیست که تو راه را می بینی و من تو را ...







آرامش این روزهایم را؛


مدیون همین انتظاری هستم که دیگر از کسی ندارم ...









به جای دسته گلی که فردا روی قبرم می گذاری؛


امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن؛


به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم می ریزی؛


امروز با تبسمی شادم کن؛


به جای متن های تسلیتی که فردا برایم می نویسی؛


امروز با یک پیغام کوچک خوشحالم کن؛

 

 

من امروز به تو نیاز دارم، نه فردا ...!











نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد