ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ای پادشه خوبان...داد از غم تنهایی...

همره باد سحر سفری باید کرد تا دیار گل سرخ تا صریح لب شیرین نگار

ظرف غذای نذری همسایه را نگرفتم، هاج و واج نگاهم کرد؛

گفتم: غذا داریم و این زیادی است؛

به او نگفتم که، اگر فقط ده دقیقه سر کوچه بایستد؛

حتماً یک نفر را می بیند که سطل آشغال بزرگ را می کاود، برای یافتن لقمه ای نان؛

دور و برم پر است از یتیم، نیازمند و کودکان خیابانی؛

یک محل را نذری می دهید؛

بی آنکه حواستان باشد، نیازمندان زورشان به صف ایستادن نمی رسد؛

اگر هم برسد از لباس هایشان خجالت می کشند ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد